پیر شدن را باید آموخت

آموختن چگونه پیر شدن

پیری شدیدا بدون طرفدار است. پذیرفتن اینکه هیچ وقت پیر نخواهیم شد همانقدر ابلهانه است که که نخواهیم از دوره ی کودکی خارج شویم.قطعا قابل دلسوزی است که مردی سی ساله در مرحله ی کودک باقی مانده باشد.اما آیا هفتاد ساله  ی جوان جالب نیست؟ با این وجو هردو تباه شده و بدون شیوه هستند و خلاف ماهیت روانشناسانه گام برمیدارند.جوانی که نه به مبارزه دست زد و نه به پیروزی دست یافت، بهترین بخش جوانی خود را از دست داده و پیری که نمیتواند گوش به راز جریان های خروشانی که با هیاهو از قلّه ی کوه ها تا عمق درّه ها سرازیر میشوند ، دیوانه است.او خودش را در خارج از زندگی خود حفظ میکند و مانند ماشین به تکرار تا مرحله ی بیهودگی  میرود.

برای پزشکِ روح، پیری که نتواند خود را از زندگی جدا کند همانقدر ضعیف و بیمارگونه است که مرد جوانی که قادر به ساختن زندگی نباشد.

صبح و بهار و غروب  و پاییزِ زندگی، فقط تعبیر های احساسی نیستند، حقایقی روان شناسانه اند و حتی بیشتر: واقعیت های فیزیولوژیکی هستند، زندگی ما قابل مقایسه با گردش خورشید است، در صبح ، خورشید تدریجا بر قدرت خود می افزاید تا جایی که درخشنده و گرم به ظهر  نایل میشود، در این هنگام عکس آن صورت میگیرد، حرکت دایمی وی به سوی مقابل ، در برگیرنده ی فزونی نیست.کاهش قدرت اوست .

انسان مطمئنا به هفتاد یا هشاد سالگی نمیرسد اگر این دوره در رابطه با مفهوم خاصی در زندگی اش نباشد. بعد از ظهرِ زندگی اش باید مفهوم و هدف خاص خودش را داشته باشد و فقط ادامه ی صبح نباشد. صبح بدون شک مفهوم توسعه ی فرد را داراست ، تحکیم بخشیدن به او و تولید مثل او در جهان بیرون و نیز اندیشه ی نسلی که از وی باقی میماند.اما وقتی این هدف به دست آمد، آیا ضروری است که به ادامه ی بی وقفه ی پول درآوردن و دستیابی و توسعه ی هستی خود ، فراسوی حد و اندازه ی منطقی بپردازد؟ کسی که قانون صبح را در بعد از ظهر ، بدون نیاز به آن همچنان ادامه بدهد،لطمه ی روانی خواهد دید.درست مانند جوانی که خواهان حفظ خودخواهی کودکانه در سن بزرگسالی است و خسارتش را با شکست های اجتماعی خواهد پرداخت.

فراموش نکنیم که انسان های کمی هنرمندان زندگی هستند و هنر زندگی کردن در میان هنرها ، نادرترین و نجیب ترین است.

اختلال عصبی و پیری

اختلال عصبی بسیار رایج در بزرگسالی از این جهت شبیه یک دیگرند که خواهان گذار روانشناسی مرحله ی جوانی به بالای چهل سالگی می باشند.همه ی ما افرادی غمناک را دیده ایم که مرتب در حال تجدید حیات خاطرات زمان دانشجویی بوده و نمی توانند آتش زندگی را جز از طریق نگاه به گذشته ی قهرمانی خود شعله ور سازند. همچنین این افراد در پوسته ی زندگی مالی، عامیانه ، بی رخداد و بی امید گرفتارند.

زمینه تغذیه کننده ی روح زندگی طبیعی است، کسی که در این راستا گام برندارد در هوا معلق می ماند وخشک میشود.از مرحله ی میان زندگی به بعد، تنها کسی میتواند زنده بماند  که بخواهد با زندگی بمیرد.

برای انسان ها در سن پختگی ضروری است که در توسعه ی فردیت خودشان کوشا باشند.انسان در عصر ما  در سنّ پختگی نیاز شدیدی به فرهنگ فردی و عمیق دارد. زیرا این فرهنگ را به نحوجمعی، احتمالا در دانشگاه پذیرفته و از روحیه ی  جمعی اشباع شده است.

پرورش انسان در گذار پیری

همانقدر که پرورش جمعی ما نگران  جوان است، همانقدر نسبت به پرورش بزرگسال کم توجه است.و بر این گان است که اصلا نیازی به آن وجود ندارد . به این شکل ، بزرگسال برای این گذار بی نهایت مهم  از رفتار بیولوژیکی به رفتار فرهنگی ، برای تبدیل انرژی از صورت بیولوژیکی به صورت فرهنگی ، فاقد آموزش ها و توصیه های لازم است.

این فرآیند جابجایی که فرآیندی فردیست نمی تواند به وسیله ی قواعد و دستورالعمل های عمومی هدایت شود. دوره جوانی بدون تجربه اغلب می اندیشد که می توان پیرهارا کنار گذاشت و هیچ امیدی به آنها نیست و فقط کم و بیش بقایای راکد گذشته هستد.

این باورِ اشتباهی است که مفهوم زندگی ، در مرحله ی جوانی مصرف می شود.برای نمونه ، زن پس از یائسگی (تمام) شده است. بعد از ظهر زندگی همانقدر دارای مفهوم است که صبح آن ، اما مفهوم و هدف آن کاملن متفاوت است.

انسانی که پیر میشود باید بداند که زندگی اش دیگر نه بالا می رود و نه گسترش می یابد.بلکه فرآیندی درونی و بی رحم بر فشردگی اش می کوشد.برای انسان جوان تقریبا گناه یا خطر محسوب میشود که به خودش بپردازد و برای انسان پیر درست برعکس آن ، وظیفه و ضرورت ایجاب میکند به ملاحظه ی خود وی ، با جدیت دست بزند. خورشید پس از هدردادن روشنایی اش در عرصه ی جهان ، شعاع هایش را برای روشنی بخشیدن به خود بازپس میگیرد، با همین شیوه بسیاری از پیرها ترجیح میدهند که عجیب و عبوس و خسیس باشند و با افسوس به گذشته بیاندیشند و یا همیشه به جوان بودن فکر کنند تا رفتار هایی که جایگزین حقیر خود روشنگری و روشن بخشی (خود) محسوب میشود. این از نتایج گریزناپذیر نابخردیست که میخواهد نیمه ی دوم زندگی را با همان اصولی اداره کند که نیمه نخست را اداره کرده .

غایت زندگی

انسان دارای دو غایت در زندگی است ، اولی غایت طبیعی است، تولید نسل و مراقبت هایی که برای حفظ آن لازم است. مراقبت هایی که نفع و موفقیت اجتماعی را در بر میگیرد ، وقتی انسان در این مرحله موفق شد، مرحله ی دیگر آغاز میشود که به عنوان هدف فرهنگ را در بر میگیرد. برای غایت اولی طبیعت به ما کمک میکند و نیز به وسیله ی پرورش خود، برای دستیابی به غایت دومی، ما فاقد کمک هستیم.گذار از مرحله ی طبیعی به مرحله ی فرهنگی برای افراد بسیار پر زحمت و تلخ است .اینان خود را به پندار های جوانی می آویزند و یا به کودکی خود. این رفتار به ویژه نزد مادرها دیده میشود که تمام انگیزه های خود را در وجود کودکانشان میبینند و هنگامی که شاهد استقلال آنان میشوند ، خود را در عدم بی پایان می یابند چون بایستی از اینکه خود را وقف آنان کنند دست بردارند.برای همین جای شگفتی نیست اگر تعداد زیادی از اختلالات روانی مهم ، خود را در ابتدای بعد از ظهر زندگی نشان دهند،  این مرحله ای است که نوعی بلوغ دوم یا حمله و طوفان محسوب میشود. اما این مشکلات به وسیله ی راه حل هایی که در دوران بلوغ به کار گرفته میشده حل نمی شوند. چیزی که جوان، باید آن را در بیرون پیدا کند، انسان کهنسال باید در درون خودش پیدا کند.

کارل گوستاو یونگ: کتاب روح و زندگی

دسته‌بندی نشده

اختلال عصبیپیریغایت زندگی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *