پوچی از نگاه اگزیستانسیال

روان درمانی اگزیستانسیال

پوچی از نگاه اگزیستنسیال

با اینکه مطالعات آماری دقیق و جامعی درباره پوچی وجود ندارد ،  بیاری ازدرمانگرانی که به موضوع پوچی پرداخته اند،  میگویند پوچی سندرم بالینی بسیار شایعی است. کارل. گ یونگ معتقد بود پوچی زندگی را از سرشاری و آکندگی باز می دارد و در نتیچه، پوچی معادل بیماری است. دکتر ویکتور فرانکل میگوید بیست درصد روان نژندی هایی که با آن روبرو میشود منشا ذهن زاد دارند یعنی ناشی از فقدان معنا در زندگی هستند.فرانکل به وضوح به این نتیجه رسید که فقدان معنا مهم ترین فشار روانی اگزیستانسیال به حساب می آید.

سالواتوره مادی، این رنج اگزیستانسیال را اینگونه تعریف میکند: محتوای شناختیِ آن بی معنایی یا ناتوانی مزمن در باور حقیقت، اهمیت ، سودمندی و یا ارزش همه ی آن کارهایی است که فرد درگیر آنها شده یا تصور انجامشان را داشته است.

بنجامین وُلمن هم این رنج را اینگونه توصیف میکند: ناکامی در یافتن معنای زندگی، این احساس که فرد چیزی ندارد تا برای آن بجنگد ، چیزی ندارد که امیدی به آن داشته باشد…ناتوانی در یافتن جهت و هدف  برای زندگی، این حساس که اگرچه افراد در کارشان عرق میریزند، چیزی ندارند که از ته دل بخواهندش.چیزی که باید بدانیم اینست که بی توجهی گزینشی، دوری گزیدن یا تبدیل پرسشِ معنا، به پرسشی کم اهمیت تر ولی قابل کنترل تر، کاری را از پیش نمیبرد.

معضل معنا

مشکل اینجاست که دو مسئله ای که هردو حقیقت دارند به شکل تغییر ناپذیری در تضاد با یکدیگر هستند :

به نظر می رسد که آدمی نیازمند معناست و زندگی بدون معنا، هدف، ارزش یا آرمان موجب رنج بسیار است. در نوع شدیدش به تصمیم به پایان دادن به زندگی می انجامد.دکتر فرانکل متوجه شده بود فردی که زندگی اش فاقد معناست، بعید است از اردوگاه کار اجباری جان سالم به در ببرد. افرادِ رو در رو با مرگ اگر هدفی اختیار کنند قادرند زندگی بهتری داشته باشند ، زندگی ای آکنده از شور و اشتیاق.با این حال مفهوم اگزیستانسیال آزادی بر این فرض استوار است که تنها حقیقت مطلق اینست که هیچ چیز مطلقی وجود ندارد.موقعیت اگزیستانسیال میگوید دنیا تصادفی است، یعنی هر آنچه هست، میتوانست طور دیگری باشد ، یعنی خود انسان ها هستند که خود، دنیای خود و موقعیتشان در دنیا را میسازند. یعنی معنایی در کار نیست.پس معضل بنیادین اینجاست که کسی که در جستجوی معناست چگونه آن را در جهانی فاقد معنا بیابد؟

معنا و هدف دو بار مفهومی متفاوت دارند

معنا به مفهوم یا انسجام اشاره دارد و جستجوی معنا، جستجو برای انسجام است. هدف به مقصود و منظور و کارکرد می پردازد.با وجود این هدف و معنا را میوان مترادف دانست و به جای همدیگر به کار برد. حتی کلمه ی اهمیت هم همان بار مفهومی معنا را دارد و بر پیامد اشاره میکند .

معنای زندگی چیست؟ پرسشی است درباره ی معنای کیهانی و معنای کیهانی یعنی وجود نقشه ای برتر و خارج از فرد و به نظمی جادویی و معنوی در جهان اشاره دارد . اما معنای این جهانی بنیان های کاملا این جهانی دارد و فرد بدون نظام کیهانی ممکن است دارای حس معنای  شخصی باشد.کسی که دارای حس معنایی کیهانی است معمولا معنای این جهانی مطابق با آن را نیزتجربه میکند. بدین معنا که معنای این جهانی فرد عبارت است از دستیابی به معنای کیهانی و هماهنگی با آن .مثلا زندگی را سمفونی ای میبیند که زندگی تک تک افراد در آن نقشی حیاتی دارد.معنای کیهانی برخواسته از دید مذهبی نسبت به دنیاست که هدف انسان را رسیدن به کمالی میداند که کمال عقلی و انسانی است.معنای کیهانی به شکلی تاکید بر این دارد که هدف زندگی بشر پیروی از خداوند است. معنای کیهانی تعابیر متعددی برای معنای زندگی انسان دارد. مثلا یونگ دیدگاهی عمیقا مذهبی داشت و معتقد بود کسی درمان نمی شود و معنایی در زندگی نمی یابد مگر اینکه دیدگاه مذهبی اش را بازیابد .از دید او هدف شخصی زندگی انسان تکمیل آفرینش است.

” بشر چاره ای جز تکمیل آفرینش ندارد ، به این معنا که در واقع ، او آفریننده ی ثانی جهان است و و تنها او است که به جهان ، هستیِ عینی بخشیده است.”

عقیده ی یونگ مبتنی بر تکمیل کار آفرینش به دست انسان و مهر کمال زدن بر آن ، نتیجه ای است که دیگران هم به آن رسیده اند. هگل پیش از او نوشت: خدا بدون جهان خدا نیست ..خدا فقط تاجایی خدا است که خود را بشناسد و خود شناسی اش همان بصیرتی است که به صورت شناخت انسان از خداوند در انسان به ودیعه گذاشته است.

اما در دنیای مدرن دیدگاه مذهبی و کیهانی از دو سو مورد انتقاد قرار گرفت: نگرشِ علمی درحال شکوفایی و کوشش کانت برای زیر سوال بردن پذیرش هستی به عنوان یک واقعیت عینی ثابت.هرچه هستیِ فرا بشری بیشتر مورد تردید قرار می گرفت، پذیرش نظام معنایی کیهانی برای انسان دشوار تر میشد.ولی بدون جایگزین نمی توان از نظام های معنایی چشم پوشید.شاید بتوانیم پاسخ به پرسشِ چرا زندگی میکنیم را نادیده بگیریم ولی به تاخیر انداختنِ این پرسش که چگونه باید زندگی کنیم اصلا آسان نیست.یعنی یافتن سمت و سو بی راهنمای بیرونی. فرد چگونه میتواند معنایی برای زندگی اش بسازد آنهم معنایی استوار و نیرومند که پشتوانه ی زندگی اش شود؟

آلبر کامو، نویسنده، واژه ی پوچ را برای موقعیت اساسی انسان در جهان به کار برد، گرفتاری موجودی متعالی و جویای معنا که باید در جهانی فاقد معنا زندگی کند.گویا ما از جهان انتظار نظام معنایی داریم اما جهان نسبت به ما بی اعتناست.تنش میان آرمان انسانی و جهان بی تفاوت همان چیزیست که کامو پوچی موقعیت انسانی می نامد.

پس چه باید بکنیم؟رهنمودی در کار نیست؟ یا ارزشی؟ هیچ درست و نا درستی مشخص نشده؟ یا هیچ خوب  و بدی؟ اگر هیچ چیز قطعی نیست، پس هیچ چیز هم مهم تر از هیچ چیز دیگر نیست.برداشت سارتر از آزادی،  فرد را بدون هرگونه معنای شخصی و بدون رهنمودی برای هدایت به خود وا میگذارد.با وجود این، سارتر در اکثر داستان هایش اغلب افرادی را به تصویر می کشد که چیزی را می یابند تا به خاطرش زندگی کنند و نیز چیزی که با آن زندگی کنند

مقالات

آلبر کاموپوچیروان درمانی اگزیستانسیال

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *